مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
محیامحیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

شیرینترین شیرینی

یادمه محرم سال اول دانشگاه (کارشناسی) یه شب با دو تا از دوستان رفته بودیم کوی اساتید، برنامه های خوبی داشتن اما موقع شام، بچه یکی از اساتید روبروی ما نشسته بود و تقریباً یک سال و نیم تا 2 سالش بود، فوق العاده بامزه بود، از مامانش آب خواست بعدش سرفه ش گرفت ... مامانش گفت: الحمدلله... اون پسربچه ی بانمک هم هِی الکی سرفه می کرد تا مامانش بگه الحمدلله... ما خندمون گرفته بود ... اونقدر اون بچه بامزه و شیطون بود که آدم دلش می خواست بگیره تو بغلش و تا میتونه ببوسش... الان از این کارها تو زیاد می کنی و من هر بار یاد اون بچه می افتم و خدا رو شکر می کنم که حتی فکرش رو هم نمی کردم این اتفاق شاید یه روزی تو خونه خودم و با من و بچم تکرار بشه... شکر...
27 بهمن 1392

یه پسر شیطون ...

٢ ساعت تو رختخواب ویل و وول خوردم خوابم نبرد! گفتم بیام یه کار مفید کنم و یکم از شیطنتات بگم... حدودا یک ماه پیش یک شنبه بابایی زود از سر کار اومد و رفت دراز کشید حالش بد بود و تب داشت ... قرص و دارو و پاشویه تا اینکه بعد از ظهر به زور بابابزرگ بردتش دکتر ... دو تا آمپول زد و یکم بهتر شد ... با اینکه بابایی همش از ماسک استفاده کرد اما فایده نداشت و سه شنبه تو مریض شدی و پنج شنبه هم من! خلاصه چند روزی با هم مریض بودیم و دوباره به ترتیب خوب شدیم با این تفاوت که بابایی رفت دکتر و آمپول خورد و من و عسلکم نرفتیم... دندونات شدن ١٢ تا ..... دیگه کم کم داری از پیرمردی در میای! هرچی برات می خریم با کمک دندونات دخلشو در میاری! ای...
9 بهمن 1392
1