شیرینترین شیرینی
یادمه محرم سال اول دانشگاه (کارشناسی) یه شب با دو تا از دوستان رفته بودیم کوی اساتید، برنامه های خوبی داشتن اما موقع شام، بچه یکی از اساتید روبروی ما نشسته بود و تقریباً یک سال و نیم تا 2 سالش بود، فوق العاده بامزه بود، از مامانش آب خواست بعدش سرفه ش گرفت ... مامانش گفت: الحمدلله... اون پسربچه ی بانمک هم هِی الکی سرفه می کرد تا مامانش بگه الحمدلله... ما خندمون گرفته بود ... اونقدر اون بچه بامزه و شیطون بود که آدم دلش می خواست بگیره تو بغلش و تا میتونه ببوسش... الان از این کارها تو زیاد می کنی و من هر بار یاد اون بچه می افتم و خدا رو شکر می کنم که حتی فکرش رو هم نمی کردم این اتفاق شاید یه روزی تو خونه خودم و با من و بچم تکرار بشه... شکر...
نویسنده :
مامان جون
12:18